سفارش تبلیغ
صبا ویژن
در برابر آنکه از او دانش می جویید، فروتنی کنید و از دانشمندان متکبّر مباشید که باطل شما، حقّتان را ببرد . [امام صادق علیه السلام]

...

برای دیدن داستان  به ادامه مطلب برید

سلام

این یه داستان از خودمه اسمشم گروبز گرگنماست

شب بود !
روی تختم خوابیده بودم و به ماه نگاه می کردم می خواستم ماه رو جادو کنم !!! می خواستم یه کاری بکنم که هیچ وقت ماه کامل نشه .!!!اگه ماه کامل بشه من به یک گرگنمای وحشت ناک تبدیل می شم...
چند روزیه که درویش باهام صحبت نمیکنه چون میدونه من دارم گرگنما می شم ....
صدای ورد هایی میاد...
انگار درویش داره با کسی ارتباط برقرار میکنه!!!با کسیکه تلفن نداره!!!
من دارم کمی از حرفاش رو می فهمم اما خیلی آروم حرف میزنه!!!(برانابوس فردا شب میتونی بیای به خونه ی من؟)(آره یه موقعیت حساسیه !!!گروبز فرداشب گرگنما میشه باید بیای کمک!!!میتونی؟)
دیگه هیچ صدایی نمی شنوم.
تا صبح به برانابوس فکر می کنم.
آیا اون یه مبارز مثل درویشه؟!
اون یه......
صبح شد.
نور خورشید مستقیم تابید به چشمام.
وایییییییییییی
دیشب یادم رفته بود پنجره رو ببندم .
دستام رو گذاشتم رو پنجره که ببندمشون!!!یه دفعه چشمم به خون و موهای زیر ناخنم افتاد !!!یک دفعه بلد و مثل شیر غرش کردم!!!
درویش توی اتاق مطالعه بود ولی هیچ عکس العملی در مقاتبل غرش من نشان نداد!!!
من با خشم ملافه ای که روی خودم کشیده بودم رو پاره کردم!!!دوان دوان و با خشم از پله ها بالا رفتم !!!
با پای راستم محکم به در چوبی اتاق مطالعه ی درویش کوبیدم!!!در شکسته شد و من رفتم تو و با صدای بلند گفتم برانابوس کیه!!!!!هیچ کس در اتاق نبود!!!نعره ای دیگر...
با خشم از پله ها پایین رفتم در سرداب رو باز کردم و به اتاق مخفی رفتم !!!
یک گاو میش غول پیکر مرده درون قفس بود!!!به قدری خشمگین شدم که تمام کتاب ها و ورقات اتاق رو پاره کردم !!!در همین حال صدای ناله ای وحشت ناک شنیده شد !!!او لرد شیطانی بزرگ بود که من اون رو ریز ریز کرده بودم!!!مدت زیادی ناله می کشید!!!
در بالایی اتاق مخفی باز شد!!!(سکوت)
خودم رو پشت قفسه ها پنهان کردم.
درویش مردی کثیف رو به اتاق دعوت کرد!!!وقتی درویش وارد اتاق شد نا خواسته پای چپش رفت روی تکه ای از عکس لرد لاس!!!دوباره فریادی از ناله!!!
درویش اتاق رو بر انداز کرد.چند لحظه نگاهش به سمت من متمرکز شد ولی رویش رو به اون مرد کرد و گفتبرانابوس،به نظر تو کی اینجا بوده))
برانوبوس در جواب درویش چیزی نگفت!!!ولی درویش گفت من می دونم.
همونی که الان تو این اتاقه و پشت قفسه قایم شده!!!قلبم برای چند لحظه ایستاد!!!با صدای بلند فریاد زدم <چرا اونو آوردی؟>
درویش:اون یه دوسته !!!اومده بهمون کمک کنه!!!اون میخواد...
فریاد زدم :اون می خواد برای ما چی کار کنه!!!!!!!!؟
<سکوت>
ساعت 6 شبه!!!هنوز در اتاق مخفی هستیم!!!گذر زمان برامون اهمیتی نداره!!!
ساعت 9 شب!!!درویش به برانابوس نزدیک می شه تا چیزی بهش بگه!!!من فریاد می زنم :چیارش داری؟!!می خوای بگی بندازم تو قفس؟!! آره دارم کم کم گر گنما می شم!! اون گاو میش هم که اونجا آماده برام گذاشتین !!!
درویش:ما با تو هیچ کاری نداریم!!!نمی خوایم هیچ کاری باهات بکنیم!!!تو چت شده گروبز؟!!
من فریاد زدم:یعنی می خواین بگین من یه گرگنما نیستم؟!!
برانابوس آهسته و بدون اینکه من بفهمم طناب کلفتی رو برداشت!!!چند دقیقه بعد با فریاد به من حمله کرد و من رو با طناب گره زد و انداخت توی قفس!!!
بعد از چند ساعت نور ماه از دریچه ی بالایی به اتاق مخفی تابید و من تکونی به خودم دادم و دیگه نفهمیدم چی شد!!!
ماهیچه های من بزرگ و بزرگ تر شد طوری که دیگه اون طناب کلفت پاره شد !!!بله!من تبدیل به یک گرگنمای غول پیکر شدم !!!یه گرگنما ی بزرگ !!!
از جام بلند شدم و زوزه ای طولانی و بلند سر دادم!!!
چند ساعت گذشت !!!
من مدام میله رو تکان می دادم ولی اون میله هیچ جوری خم نمی شد!!!
درویش لرد لاس رو احظار کرد!!!
من فقط شکل گیری تار عنکبوت های روی دوار رو دیدم!!!از اون به بعد هیچی رو نتونستم ببینم!!!
واقعا گرگنما شده بودم !!!
به پوست اون حیوون بیچاره چنگ می زدم و اونو با دندونام تکه تکه می کردم!!! خوردن گاو میش بیچاره 8 ساعت طول کشید!!!
کمی از گوشت های حیوان روی پوست هایش مونده بود که برانابوس و درویش و لرد لاس رو دیدم که به من لبخند می زنند!!!اما فقط برانابوس و درویش لبخند می زند!!!لرد لاس با دهان کوچک و چهره ی مظلوم خود به من اخم کرده بود لرد لاس به درویش یه چیزایی گفت !!!درویش نزدیک قفس شد بدنم درد می کرفت هر قم که اون به جلو می اومد حال من بد تر می شد وقتی که اون به قفس رسید من تغریبا مثل یه آدم معمولی شده بودم !!!اون در رو باز کرد !!!
من به حالت طبیعی برگشته بودم!!!
درویش گفت خوب حالا آرتری هم که به دست برانابوس کشته شد!!!
حالا یه پنجره باز کن که بریم به قصر تو وبا هم بجنگیم!!!
لرد لاس سرش رو به علامت مثبت تکون داد و دو دقیقه ای یه پنجره درست کرد !!!
درویش داشت می رفت تو که یک فعه لرد لاس جلوی اونو گرفت و به من نگاه کرد و به درویش گفت گروبز به جای تو میاد !!!
درویش :نه اون الان توان جنگ تن به تن با تو رو نداره هیچ وقت هم نمی تونه با تو بجنگه!!!
لرد لاس احساس غرور کرد و گفت:خوب باشه !!!اون فقط با یکی از بهترین برده های من می جنگه !!!خوب!نظرتون چیه؟!
همه ساکت موندن
من بلند گفتم من میرم!!!!!!!!!!!!!
درویش و برانابوس هیچ چیزی نگفتند.
من که تا به حال به دنیای شیاطین پا نزاشته بودم با خودم گفتم:حتما جای جالبیه!!!چند سالی هست که مسافرت نرفتم!!!
من با هیجان از پنجره رد شدم!!!تمام موجودات شیطانی به من حمله ور شدم!!!لرد لاس از پنجره رد شد و جلوی اونا رو گرفت و به اونا گفت:این بچه باید فقط با بهترین خدمتکار من لازی بجنگه!!!
من هیچ چیزی ندیدم!!!لرد لاس گفت نمی خوای به لازی سلام کنی؟!
من گفتم:نمی تونم ببینمش!!!لرد لاس وردی خوند و چشمان من تیز تر شد !!!روی زمین یک هیولای وحشتناک بود اون از مورچه هم کوچیک تر بود!!!من خندیدم و گفتم من باید با این دوئل کنم!؟
لرد لاس گفت: بله !!!یکی از رده پایین ترین هیولاهایش رو صدا زد!!!
لازی آروم آروم به طرف اون هیولا حمله کرد و رفت توی سوراخ دماغ اون من مات و مبهت اون رو نگاه می کردم!!!لازی از همون جایی که رفته بود برگشت ولی دیگه اندازهی من شده بود !!!اون با یکی از 8 دست خودش اون هیولا رو برداشت !!!نه نه اون دیگه هیولا نیست اون الان فقط یه پوست هیولاست!!!اون تمام بدن اون رو خورده بود !!!
ولی حالا اون دیگه تمی تونه وارد بدن من بشه!!!اون به طور فجیهی باد کرده بود پس الان بهترین موقع برای دوئله !!!
این دوئل دو روز طول کشی د طول این دوروز من از فکرم استفاده نکردم من فقط از احساس و جادوی خود م استفاده کردم مثل همون بازی شطرنج با لرد لاس و فرار کردن از دست آرتری و ویت و خیلی چیزای دیگه!!!
من هم جادوگرم!!!
لرد لاس تمام این دوئل رو دیده بود و داشت برای من یه پنجره ی نامرئی به جسمم باز می کرد!!!
همین موقع یادم اومد که تو این مدت اونا چطوری از من نگه داری می کردن؟!
در همین موقع لرد لاس گفت بفرمائید !!!ولی یادت باشه که من بعدا انتقامم رو از تو می گیرم!!!
من بدون گوش کردن به حرف اون به سوی زندگی خودم رفتم!!!
وقتی به داخل جسمم قرار گرفتم یک چشمک زدم!!!!




محمد ::: یکشنبه 86/9/25::: ساعت 6:38 عصر

 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 5


بازدید دیروز: 10


کل بازدید :50833
 
 >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<
محمد
وبلاگی دیدنی وجالب برای شما ها
 
 
>>لینک دوستان<<
 
>>لوگوی دوستان<<
 
>>موسیقی وبلاگ<<
 
>>اشتراک در خبرنامه<<